کوروشکوروش، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

کوروش پسر عزیز ما

27 اسفند 90 بهترین روز خدا

1391/1/14 21:19
نویسنده : مرضیه
564 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه دوستای خوبم و دوستداران کوروش پسر عزیزم مژه

من به همه گفته بودم پسرم 1/1/91 میاد ولی زودتر اومد ... همه فکر کردند که پسرم عجله داشته ولی مامانش عجله داشت می خواست پسرش رو زودتر ببینه لبخند

25 اسفند من احساس کردم که حرکت های پسرم کم شده به دکترم زنگ زدم گفت باید برم بیمارستان nst کنم که خدارو شکر جوابش طبیعی بود ولی خیلی بهم استرس وارد کرد خیلی ترسیدم فرداش 26 ام هم رفتم یه سونوگرافی دیگه که اون هم خوب بود ولی خودم به دکترم زنگ زدم گفتم میخوام شنبه 27 ام پسرم بیاد به دنیا که اونم قبول کرد ... اینطوری شد که مدل پسر ما 91 نشد چشمک

شب 27 ام مامان منیر هم اومد خونه مامانی خوابید من اون شب اصلاً خوابم نمیبرد خیلی میترسیدم

میترسیدم من بمیرم بچم بی مادر بزرگ بشه همش تا صبح به بابا محمد میگفتم میترسم اونم همش می گفت عزیزم نترس

صبح 5:30 بیدار شدیم بابایی زودی رفت حموم لباس پوشید ... من و بابا و مامانی و مامان منیر رفتیم بیمارستان خیلی زود رسیدیم من خیلی میترسیدم دست بابا رو گرفتم دیدم دستش میلرزه

فدات بشم محمدم ماچ ماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچ

رفتیم طبقه چهارم بخش زایمان بیمارستان آتیه من می خواستم طولش بدم نرم تو بخش زایمان ولی دیگه چاره ای نبود رفتم با همه خداحافظی کردم رفتم تو

لباسامو عوض کردم ازم خون گرفتن صدای قلب بچم رو شنیدم منتظر شدم تا نوبتم بشه یه خانوم دیگه هم منتظر زایمانش بود وقتی صدام کردن و رفتم روی تخت خوابیدم تا منو به اتاق عمل ببرن دل تو دلم نبود به هرکسی که یادم بود چه گفته بود دعام کن چه نگفته بود دعا کردم

وارد اتاق عمل شدم دیگه داشتم پس می افتادم..... پرستارا  منو واسه عمل آماده میکردن که دکترم اومد بهم گفت خیلی ترسویی ولی عیب نداره دیگه راحت میشی تو آخرین لحظه برای پسرم دعا کردم که خوشبخت بشه که عاقبت بخیر بشه

وقتی بهوش اومدم چیزی یادم نبود فقط یه درد زیادی رو زیره دلم حس کردم ... حس کردم نمیتونم درست نفس بکشم به سختی پرستارو صداکردم گفتم برای من هم ماسک اکسیژن بزاره... چند دقیقه بعد با ترس گفتم بچم حالش خوبه؟ اون خانوم گفت الان میارمش ببینیش دلم آروم شد که حالش خوبه وقتی آوردش گفت ببین چه پسره پشمالویی داری ... صورتش رو به لبای من نزدیک کرد نمیدونستم چیکار کنم یه دفه بوسیدمش

وقتی میخواستن منو بیارن بیرون درو که باز کردن بابا محمد و مامانی و مامان منیر بیرون در منتظرم بودن بابایی فیلم میگرفت گفت که پسرمون خیلی قوی و سالمه

خلاصه که انطوری بود بابا محمد میگه من دیگه برم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

نرگسی
14 فروردین 91 21:54
اخییییییییییی عزیز دلم .. انشاالله که زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشه ..
نرگسی
14 فروردین 91 21:55
راستی کوروشی رو ببر به اون خانوم بی ادبه نشون بده حالش جا بیاد ..
مامان آریام
16 فروردین 91 23:11
ولی من از ترس همش تاریخ تولد پسرم رو عقب مینداختم