کوروشکوروش، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

کوروش پسر عزیز ما

داره یک سالت میشه

پارسال همین روزا بود که میشمردم روزا رو تا اومدنت وای خدا چه زود گذشت ... وقتی دستای خوشگلتو تو دستم میگیرمو میبوسمشون ... وقتی با دستای تپلوت یه چیزی رو برمیداری یاد وقتی میفتم که توی دلم بودی دستتو میزدی به دله مامان من فکر میکردم پاته ولی توی سونو گرافی معلوم شد دستت حالا تا تولدت چیزی نمونده دیشب با بابایی رفتیم برای پسرم هدیه تولد خریدیم خودتم بودی هنوز هدیه هاتو نمی خوای از ما بگیری ولی ساله دیگه حتما باید از دستت قایم کنم تا روز تولدت این روزا محبوب ترین بازیت اینه که یه چیزی بزاری روی سرت بعد من بگم کوروش کو تو اون زیر حسابی بخندی بعد اونو از روی سرت برداری من بگم ایناهاششششششششششششششششششش و تو بزنی زیره خنده ای...
10 اسفند 1391

حرف زدن خوشگله پسرم

سلام به همه دوستداران پسر خوشگلم چند روز که اسم چندتا وسایلای خونه رو به پسرم یاد دم مثل ساعت ، تابلو ... حالا به هر چیزی که روی دیوار هست میگه : "عت" که مخفف ساعته و خیلی خوشگل گلهای توی خونه رو نشون میده میگه :" گول" دیروز رفتیم خونه خاله مریم تند تند به تابلوهای روی دیوارشون با انگشت اشاره میکرد و میگفت :" عت عت" وقتی ازش میپرسم گل کجاست ؟ ساعت کجاست؟... با چشم نشون میده ...
1 اسفند 1391

اولین مسافرت کوروش طلا در 21 بهمن به اصفهان و گلپایگان

سلام به همه خیلی وقته نیومدم اینجا از بس که پسر مامان شیطون شده الان دیگه ماما و بابا رو میگه وقتی کارم داره پشته سرم میگه  ماما الهی من فدات بشم ولی همش میخواد که دستشو بگیرم تاتی کنه پدر کمرمو در آورده ولی خیلی دوستش دارم هی عسل تر میشه این چند روز تعطیلی رو رفتیم گلپایگان و اصفهان دیار مامان مرضیه جاتون خالی خوش گذشت . پسرم هم خوب بود مامان رو اذیت نکرد اینم عکسش ...
24 بهمن 1391

11 ماهگی پسرم مبارک

اینقدر این روزا عسل شدی که نمیدونم از کجا شروع کنم برات بنویسم (الان لالا کردی ) همش دلت می خواد راه بری دیگه روروک رو هم قبول نداری می خوای که من کمکت کنم تا بتونی به همه چی نزدیک بشی ، وقتی رات میبرم تندتند میدویی خیلی بامزه میشی دیگه بغلم نمیمونی همش می خوای که راه بری الهی مامان فدای راه رفتنت بشه دیگه خیلی صحبت میکنی البته به زبون خودت ، وقتی کسی از راه میرسه تند تند براش حرف میزنی انگار میخوای خبرارو زودی بدی ازتم که سوال میکنن جواب میدی خیلی ماه شدی مامان جون دیگه یادم نمیاد که برات بنویسم ...
28 دی 1391

پسرم داری بزرگ میشی

جیگر مامان ، قند عسلم این روزا عسل تر از دیروزی. هر روز کارای جدید  یاد میگیری ظرف به به رو که دست مامان میبینی دستات رو تندتند میزنی روی پات که زودتر به به رو بده وقتی اسم حموم میاد حسابی خوشحال میشی و وقتی که مامان چراغ حموم رو روشن میکنه تو دیگه نمیتونی صبر کنی و تا مامان آماده حمومت کنه دیگه به گریه میفتی.... دستشویی هم که میریم که شمارو تمیز کنیم تازگی ها قصد آینه دستشویی رو کردی و مامان و میترسونی کارای دیگه هم بلدی ولی مامان الان هیچی دیگه یادت نمیاد ...
6 دی 1391

پسرم 10 ماهه شد

پسر طلا هر روز شیرین تر از دیروز میشه ، یه وقتایی میگه بابا ولی وقتی ما ذوق میکنیم میگیم دوباره بگو دیگه نمیگه ....براش که آهنگ میزارم تا مچ بچم نانای میکنه یعنی فقط مچ دستش رو تکون میده هروقت که مامان یا بابا رو میبینه تند تند دستاش رو میزنه روی پاهاش یعنی منو بردارید یا عجله کنید وقتی بابا لباس میپوشه پسرم میفهمه که باباش میخواد بره میپره بغلش هرچی من بگم بیا مامان دیگه منو تحویل نمیگیره... وقتی هم که بابا میره پسر پشت سرش گریه میکنه... صبح که بیدار میشه اولش با خودش حرف میزنه بعد شروع میکنه به جیغ هی میگه اااااااااااهههههههههههههههههه وقتی میرم بالای سرش مثل گل صورت ماهش میخنده قلب مامان روشن میشه ...
29 آذر 1391